دیروز که به نمایشگاه کتاب میرفتم داشتم با خودم فکر میکردم که چطور شد که من اینقدر به کتاب علاقهمند شدم؟ یادم آمد اولین کتابی که خواندم "پسری که دیو را گول زد" نام داشت. داستانش بهخوبی در ذهنم مانده و یادآورش لبخند به لبانم میآورد اما از هنگامی کتابخوان شدم که کلاس اول را تمام کرده بودم و مادرم مرا در کانون پرورشی فکری کودکان و نوجوانان ثبتنام کرد و اولین کتابها را هم خودش برایم گرفته بود از همان موقع بود که شروع کردم به کتاب خواندن و آنقدر با ولع میخواندم و سعی میکردم هرچه سریعتر کتابها را تمام کنم تا بتوانم دو کتاب دیگر به امانت بگیرم. خوب یادم میآید که زمانی رسید که تقریباً تمام کتابهای کانون را خوانده بودم و کتاب جدیدی برای خواندن پیدا نمیکردم. آن روزها کتاب » قصههای خوب برای بچههای خوب « برایم قطور بود و کتاب » زنان کوچک را به خاطر قطر زیادش هرگز نخواندم حالا که به این سن رسیدهام و هنوز هم عاشق کتاب هستم و با دیدن کتابفروشی هوش ازسرم میپرد خوب میدانم که این عشق و علاقه را مدیون مادرم هستم که از همان روزها به فکر کتابخوان شدن ما بود و بسیار غصه میخورم از اینکه در اطرافیانم تعداد کسانی که برای کتاب خواندن فرزندشان وقت و هزینه بگذارند به تعداد انگشتان دست هم نیستند. کسی که هرماه فرزندش را به کتابفروشی ببرد یا لااقل او را در یک کتابخانه عضو کند.
بهعنوان کسی که روزی مادر خواهد شد دوست دارم فرزندم لحظات تنهایی و اوقات فراغتش را با کتاب پر کند نه با گوشی و تبلت. خواستهای که عملی شدن آن در این دوران که جذابیت گوشی و قبلت روزبهروز بیشتر میشود اندکی مشکل است.