کاش می شد به جای وقت گذراندن در مدارس کنونی فرزندانمان وقتشان را با یادگیری مهارتهای زندگی پر می کردند. 

مهارتهایی که به نظرم پیش زمینه هرنوع آموزش دیگری است. چرا که من تا خودم و استعدادهایم را نشناسم نمیتوانم بدون صرف سالها وقت برای پیدا کردن علاقه ام، آن را پیدا کنم که البته این را نیز انکار نمی کنم که بدون تجربه نمی توان علایق را دقیق و کامل تشخیص داد اما وقتی من خودم را بهتر بشناسم، انتخاب هایم محدود خواهد شد و رسیدن به اهدافم سهل تر. کاش می شد فرزندانمان مهارت تصمیم گیری را بیاموزند و بعد از گذراندن 4 سال در دانشگاه صرفا به خاطر تصمیم نادرستشان در انتخاب رشته تحصیلی، دوباره به اول خط بازنگردند. کاش بیاموزند که با مشکلات زندگی چطور برخورد کنند و نحوه تفکر و تفکر نقادانه را یاد بگیرند و به کار برند. چه مشکلاتی که در نوجوانی به خاطر "نه نگفتن" ها برایشان پیش نمی آید و چه بسا به راهی بروند غیرقابل بازگشت. پس چرا نباید بیاموزند که چگونه عزت نفس بالایی داشته باشند و به این باور برسند که وجودشان ارزشمند است و خود و افکارشان را ارزان نفروشند.

راستش مدارس را اصلا بد نمی دانم و به نظرم مزایای زیادی دارند اما مشکلی که وجود دارد این است که همه انسانها باید مهارت های زندگی کردن بیاموزند و این آموزش باید پیش زمینه تمام آموزش های دیگر قرار بگیرد و نه اینکه بعد از 20 سالگی فرد تازه به اینجا برسد که اصلا بلد نیست زندگی کند و چه راه هایی را به همین خاطر اشتباه آمده است.

من نه روانشناسم و نه جامعه شناس، حتی هنوز مادر هم نیستم، اما دغدغه دارم. دغدغه دارم که فرزند(ان)م بیاموزند که زندگی کنند و نه زنده گی! اما این کافی نیست. نمی خواهم به این امید باشم که شاید روزی مدارس روش تدریسشان تغییر کند در حالی که میبینم امروزه کم کم در دبستان ها هم باید منتظر کتاب های تست باشیم. می خواهم خودم قدم پیش بگذارم و به آنها در حد وسع خودم مهارت های زندگی را بیاموزم مثل خیلی از مادران نسل گذشته و امروز که در نهایت فرزندانی به اجتماع تحویل دادند که نه تنها مسیر متفاوتشان از کلیشه ها آن ها را مطرود نکرد بلکه به افرادی شاخص و فاخر تبدیل شدند.