ناراحتم از اینکه رؤیای بزرگی ندارم. البته ناراحتیام بیشتر به خاطر نداشتن رؤیا نیست بلکه به خاطر تلاش نکردن است.
این روزها بیش از همیشه احساس وقت تلف کردن و بیهودگی دارم. مثلاً میخوانم اما چیزی نمینویسم مثل کسی که کاملاً به مصرفکننده تبدیلشده و هیچ تولیدی ندارد.
درگیر مسائل سطحی شدهام حسادتهایی که فایدهای ندارند و نهتنها مرا بهپیش نمیرانند بلکه گاه در مسیر متوقفم میکنند.
آه که انسان چقدر زیادهخواه است. هرکسی را که میبینم میخواهم مثل او باشم گاه سودای مهاجرت دارم، گاه عشق به نویسندگی، گاه هم دلم میخواهد ادامه تحصیل دهم و گاهی هم تصمیم میگیرم مادر باشم.
دنیای عجیبی است. دلم همهچیز را میخواهد و هیچچیز نمیخواهد. در زمانهای پرکاری کلی برای خودم برنامه میریزم اما زمانهای بیکاریام را به سطحیترین شکل ممکن میگذرانم. مشکل از کجاست؟ نمیدانم.
حتی تعیین اولویتها وقتی به آنها عمل نشود فایدهای ندارد.
باید به برنامه قبلیام برگردم. نباید از خستگی و صبح زود بیدار شدن وحشت داشته باشم.
چیزی که مرا نکشد، قویترم میسازد.
باید دوباره بهروزهای اوج خودم بازگردم.
باید هر مطلبی که میخوانم کمی هم بنویسم.
باید اهدافم را روشن و مشخص دنبال کنم و در مسیر حواسم با اهداف دیگران پرت نشود.
رودخانهای عمیق بودن بهتر از دریایی سطحی بودن است.
اگر میخواهم به اهدافم برسم باید همه مقدمات آن را رعایت کنم. بیشتر بخوانم و بیشتر عمل کنم و از سنگریزههای مسیر و حرفهای صد من یه غاز اطرافیان هراسی نداشته باشم.
باید هر شب کارهای روز بعد را مشخص کنم تا انگیزه و دلیلی برای بیدار شدن صبح زود بیابم.
باید لحظه سخت بیدار شدن در صبح زود را به جان بخرم تا طلوع خورشید را هدیه بگیرم.
باید پیش بروم و هرروز قدمی بردارم حتی کوچک و ناچیز.